مدراتو کانتابیله
نالهی آن دبارد از سر گرفته شد و بلندتر شد. دوباره دستش را روی میز گذاشت، شوون حرکت او را با چشم دنبال کرد و فهمید، دست خود را که از سرب بود بلند کرد و روی دست او گذاشت. دستهای آنها چنان سرد بود که تنها به قصد اینکه این حادثه اتفاق بیفتد، به مغلطه، همدیگر را لمس کردند، تنها به قصد اینکه اتفاق بیفتد: به صورت دیگری ممکن نبود. دستهای آنها در حالتهای مردهشان به همان صورت منجمد شدند، با وجود این نالهی آن دبارد قطع شد. التماس کرد:
– یک بار دیگر برایم بگویید.
شوون تردید کرد. نگاههایش همانطور، در جای دیگر … روی دیوار انتهای سالن بود. سپس تصمیم گرفت که آن را، همچون خاطرهای بگوید:
– هرگز پیش از آنکه زن را ملاقات کند، فکر نکرده بود که ممکن است روزی این هوس در او بیدار شود.
– توافقش با او کامل بود؟
– مجذوب بود.
آن دبارد نگاه آشفتهای به شوون انداخت. صدایش نازک و تقریبا بچگانه شد:
– میخواستم کمی بفهمم که چرا هوس او چنان شگرف بود که روزی به آن مرحله برسد.
شوون باز هم او را نگاه نکرد. صدای او متین، بیطنین و صدایی گنگ بود:
– کوشش نکنید که بفهمید. تا این حد نمیتوان فهمید.
– چیزهایی از این قبیل هست که باید کنار گذاشت؟
– فکر میکنم.
چهرهی آن دبارد حالتی مبهم و تقریبا ابلهانه به خود گرفت. لبهای او از شدت رنگپریدگی، خاکستری رنگ بود و مانند لحظاتی پیش از گریه میلرزید. با صدای آهسته گفت:
– زن برای بازداشتن او از این عمل هیچ کاری نمیکند.
– نه. باز هم کمی شراب بخوریم.
آن دبارد باز هم با جرعههای کوچک شراب خورد. شوون هم به نوبهی خود خورد. لبهای او هم روی گیلاس شراب میلرزید. گفت:
– وقت.
– وقت زیادی لازم است؟ خیلی زیاد؟
– فکر میکنم خیلی. اما هیچ چیزی نمیدانم.
و با صدای آهسته افزود:
– من هم مثل شما، هیچ چیز نمیدانم. هیچ چیز.
آن دبارد به مرحله گریه نرسید. در یک لحظه چنانکه گویی بیدار شده باشد، با صدایی معقول گفت:
– آن زن، دیگر حرف نخواهد زد.
– چرا. روزی، در یک صبح روشن، ناگهان با کسی روبرو خواهد شد که خواهد شناخت و نخواهد توانست کار دیگری بکند جز اینکه سلام کند. یا صدای آواز خواندن بچهای را خواهد شنید، هوای خوشی خواهد بود و او خواهد گفت که هوا خوب است. و از سر گرفته خواهد شد.
– نه.
– هرطور که دلتان میخواهد تصور کنید، اهمیتی ندارد.
صدای سوت کارخانه با چنان شدتی طنین انداخت که در تمام گوشههای شهر شنیده شد و حتی باد دریا آن را به دورترین گوشهها، محلههای اطراف و بعضی از بخشهای حومه برد. غروب، باز هم حنایی رنگتر، روی دیوارهای سالن غلتید. همچنانکه اغلب به هنگام شفق دیده میشود، آسمان نسبتا بیحرکت ماند، و در تراکم ابرها، دیگر پوشیده نشد و آزادانه آخرین شعلههایش را رها کرد. سوت کارخانه غروب آنروز گویی تمامی نداشت. اما با وجود این، مانند غروبهای دیگر خاموش شد.
آن دبارد زمزمه کرد:
– من میترسم.
شوون به میز نزدیکتر شد، او را جستجو کرد، جستجو کرد و بعد منصرف شد.
– نمیتوانم.
آن دبارد باز کاری را که نتوانسته بود بکند، انجام داد. چنان به او نزدیک شد که لبهایشان بتوانند به هم برسند. لبها سرد و لرزان، درست با همان آیین چند لحظه پیش دستها، تنها برای اینکه این کار انجام شود، روی هم قرار گرفتند. این کار انجام شد.
مدراتو کانتابیله
مارگریت دوراس
