In fact, what is not love
تا اکنون که نوبت یوسف در آمد نشان حُسن پیش او میدادند. من و برادر کهین که نامش حزن است روی بدان جانب نهادیم، چون آنجا رسیدیم حُسن پیش از آن شده بود که ما دیدیم. ما را بخود راه نمیداد، چندانکه زاری بیش میکردیم استغناء او از ما زیادت میدیدیم.
چون دانستم که او را از ما فراغتی حاصل است هر یکی روی بطریقی نهادیم، حزن بکنعان رفت و من راه مصر برگرفتم. زلیخا چون این بشنید خانه بعشق پرداخت و عشق را گرامیتر از جان خود میداشت تا آنگاه که یوسف بمصر افتاد. اهل مصر بهم برآمدند، خبر بزلیخا رسید، زلیخا این ماجرا با عشق بگفت، عشق گریبان زلیخا بگرفت و بتماشای یوسف رفتند. یوسف را بدید خواست که پیش رود، پای دلش بسنگ حسرت درآمد، از دایره صبر بدر افتاد، زلیخا چون دست ملامت دراز کرد و چادر عافیت بر خود بدرید و بیکبارگی سودایی شد. اهل مصر در پوستینش افتادند.
چون یوسف عزیز مصر شد و خبر بکنعان رسید، شوق بر یعقوب غلبه کرد. یعقوب این حادثه با حزن بگفت، حزن مصلحت چنان دید که یعقوب فرزندان را برگیرد و بجانب مصر رود. یعقوب پیش روی بحزن داد و با جمعی فرزندان راه مصر برگرفت. چون بمصر شد از در سرای عزیز مصر درشد. ناگاه یوسف را دید با زلیخا بر تخت پادشاهی نشسته، بگوشه چشم اشارت بحزن کرد. چون عشق را بدید در خدمت حُسن به زانو درآمده و حالی روی بر خاک نهاد، یعقوب با فرزندان موافقت حزن کردند و روی بر زمین نهادند.
فی حقیقه العشق || شیخ اشراق شهابالدین سهروردی
Days still pass behind the window. Nights had passed a little earlier. Now the nights stop. They are waiting and heavy. It’s not a word. It has not reached the word yet. Or as the sheikh says in the truth of love. Another one. Another word. Which is neither sorrow nor love nor goodness. It has it all. And there is none. It has more, but not the other ones. Not from the ground. And not from heaven. It came from an unknown place. Maybe from black holes. Who are devouring, and this one has pulled himself out and brought himself to where we are. To show us more than we have ever seen. Which is larger and has more dimensions than we knew before. It has a dimension and a strange meaning that cannot be explained. Nor can it be touched. Dimensions more than, for example, love and we saw a little of it. It is night but not sleep. It is a soul but not a flight. It is love but not a cry. It is lust, but it is not lust. It is a request, but it is not a wish. Necessary but unnecessary. It is both output and output. It fills and empties itself. It turns, it struggles, it crawls and it fills up. Then he turns around, struggles, and crawls. Its black hole-magnetic field is full of lust, and it is not uncommon to find a refuge in these sunken bodies. And only the table is what it has been from the beginning. Because the beginning is the end and the end is the beginning. Which is not yet empty, filled again and again and again. Which does not know its origin and source. Like Cooper, who plunged into a labyrinth and took refuge in dropping books to get out, unaware that something had happened beyond me and us and himself and the brand. Now we too. The deeper we go, the more obscure it becomes. It has nothing to do with the night, the day is boiled and swallowed. Only with its midnight night.
|| Andisheh
در حقیقتِ آنچه عشق نیست
تا اکنون که نوبت یوسف در آمد نشان حُسن پیش او میدادند. من و برادر کهین که نامش حزن است روی بدان جانب نهادیم، چون آنجا رسیدیم حُسن پیش از آن شده بود که ما دیدیم. ما را بخود راه نمیداد، چندانکه زاری بیش میکردیم استغناء او از ما زیادت میدیدیم.
چون دانستم که او را از ما فراغتی حاصل است هر یکی روی بطریقی نهادیم، حزن بکنعان رفت و من راه مصر برگرفتم. زلیخا چون این بشنید خانه بعشق پرداخت و عشق را گرامیتر از جان خود میداشت تا آنگاه که یوسف بمصر افتاد. اهل مصر بهم برآمدند، خبر بزلیخا رسید، زلیخا این ماجرا با عشق بگفت، عشق گریبان زلیخا بگرفت و بتماشای یوسف رفتند. یوسف را بدید خواست که پیش رود، پای دلش بسنگ حسرت درآمد، از دایره صبر بدر افتاد، زلیخا چون دست ملامت دراز کرد و چادر عافیت بر خود بدرید و بیکبارگی سودایی شد. اهل مصر در پوستینش افتادند.
چون یوسف عزیز مصر شد و خبر بکنعان رسید، شوق بر یعقوب غلبه کرد. یعقوب این حادثه با حزن بگفت، حزن مصلحت چنان دید که یعقوب فرزندان را برگیرد و بجانب مصر رود. یعقوب پیش روی بحزن داد و با جمعی فرزندان راه مصر برگرفت. چون بمصر شد از در سرای عزیز مصر درشد. ناگاه یوسف را دید با زلیخا بر تخت پادشاهی نشسته، بگوشه چشم اشارت بحزن کرد. چون عشق را بدید در خدمت حُسن به زانو درآمده و حالی روی بر خاک نهاد، یعقوب با فرزندان موافقت حزن کردند و روی بر زمین نهادند.
فی حقیقه العشق || شیخ اشراق شهابالدین سهروردی
پشت پنجره روزها میگذرند هنوز. کمی قبلتر شبها هم میگذشتند. حالا شبها توقف دارند. میایستند منتظر و سنگین. کلمهای نیست. هنوز به کلمه نرسیده. یا آنطور که شیخ میگوید فی حقیقت عشق. یکی دیگر از آنها. کلمهای دیگر. که نه حزن است و نه عشق و نه حُسن. همه را دارد. و هیچکدام نیست. بیشتر هم دارد، اما آنهای دیگر هم نیست. از زمین نیست. و از آسمان نیست. از جایی ناشناخته آمده. شاید از سیاهچالهها. که بلعندهاند و این یکی خودش را بیرون کشیده و خودش را رسانده اینجا که ما هستیم. که نشانمان دهد، بیشتر از این که دیدهایم تا به حال. که بزرگتر است و ابعاد بیشتری دارد از آنچه میشناختیم پیش از این. بُعد دارد و معنایی غریب که توضیح دادنی نیست. لمس کردنی هم نیست. ابعادی بیشتر از آنکه مثلا عشق داشته و دیده بودیم کمی از آن را. شب است ولی خواب نیست. روح است ولی پرواز نیست. عشق است ولی فریاد نیست. شهوت است ولی هوس نیست. خواهش است ولی تمنا نیست. نیاز است ولی بینیاز. بروندهنده و فروبرنده است همزمان. پر میکند و خالی، خودش را. میپیچد، میجهد، میخزد و پر میشود. بعد به دنبال روزنی میپیچد، میجهد و میخزد. میدان مغناطیسی سیاهچالهوارش شهوت پر شدن دارد و از این اطراف و آشنا هم نیست که در این کالبدهایی که فرو رفته، مفری پیدا کرده باشد. و تنها مفرش همان است که بوده از آغاز. چرا که آغاز همان پایان است و پایان همان سرآغاز. که هنوز خالی نشده، پر شده دوباره و دوباره و دوباره. که منشأ و منبأاش را خودش هم نمیشناسد. مثل کوپر که در هزارتویی فرو رفت و برای خروجش به انداختن کتابها پناه برده بود و نمیدانست که منبأ و منشأ اتفاقی شده فراتر از من و ما و خودش و برند حتا. حالا هم ما. هر چه هم بیشتر فرو میرویم درش، ناشناتر میشود. ربطی به شب هم ندارد، روز هم جوشیده و بلعیده. فقط با شب میانهاش جورتر است.
|| اندیشه