تهران
18 حوت 1302
عزیزم
قلب من رو به تو پرواز میکند!
مرا ببخش! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایتها به مکافات آن رخ میدهد چشم بپوشان. اگر به تو “عزیزم” خطاب کردهام، تعجب نکن. خیلیها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار میکنند. عارضات زمان، آنها را نمیگذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر ارادهی طبیعی را در خودشان خاموش میسازند.
اما من غیر از آنها و همهی مردم هستم. هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده، به قلبم بخشیدهام. و حالا میخواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدتها است که ذهن مرا تسخیر کرده است.
میخواهم رنگ سرخی شده روی گونههای تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده روی زلف تو بنشینم. من یک کوهنشین غیر اهلی، یک نویسندهی گمنامی هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارادهی من با خیال دهقانی تو، که بره و مرغ نگاهداری میکنی، متناسب است. بزرگتر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم. به تو خواهم گفت چطور.
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا، امید نوازش تو را به من نمیدهد. آنجا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا میکنم.
دوست کوهنشین تو:
نیما