دو حبه قند در فنجان میاندازم و هم میزنم، و دل به خیالِ ماهان میدهم که جمع کرده و رفته است.
تاب موهایش را از روی گونه پس میزند و میگوید: “میخواهم بروم پاریس.” میگویم: “چه خبر؟” میگوید که میخواهد درس بخواند، آنجا درس بخواند؛ که در آلمان هیچ کاری نمیشود کرد. و اشاره به تصویر پرندهای میکند که در قابی بر دیوار اتاق من نشسته است و آن را خودِ او برایم آورده، و میگوید: “پرندههای اینجا هم از دل و دماغ افتادهاند.” و میخندد. و گونهاش چال میافتد.
میتوانم منصرفش کنم، اما نمیکنم. ماهان عزیزتر از آن است که نگذارم برود.
میرود و شهر خالی میشود.
مسعود کریمخانی || ماه در حلقه انگشتر