قشنگ یعنی چه؟
“آنها را تجربه نکردم، بر من حادث شدند.” یک جایی توی یکی از کتابهای نویسندهی مورد علاقهام خواندم. و فکر کردم که آنها را تجربه نکردم، بر من حادث شدند. و بعد زندگی کردمشان. آن هم نه از این زندگیهای معمولی و غیرمعمولی این روزها. نه. از آن مدل زندگیها که شاید هر هزار سال یک بار قرعهای خورده باشد و مگر میشود که من آن یک نفر برنده باشم؟ من آن یک نفر برنده بودم که در هیچ قرعهای اسمم در نیامده بود و حالا دوبار پشت سر هم و آنقدر نزدیک که شاید اصلا دوبار نبوده و نیست و هنوز هم اشتباه میکنم. شاید فقط همان یک بار اسمم در آمده بعد از هزار سال و چشمم خوب کار نمیکند، لابد از خوشحالی زیاد و ناباوری. اما آن یکی یا این یکی انگار برای تثبیت آن دیگری آمده و مانده و حالا من شبیه آدمی که چشمش به نزدیکبینی عادت ندارد، همه چیز را دوتایی میبینم. اما میدانم که یکی هستند و ایراد از چشمهای دوربین من است. سرم هم درد میکند و میشود با خیال راحت تقصیر را به گردن چشمها انداخت. تقصیرِ تقصیر هم نیست. یعنی به نظرم اصلا بد نشد. فرقی هم نمیکند که دو تا را یکی ببینی یا یکی را دوتا. در هر صورت یکی هستند. سرم درد میکند و باید چشمهام را ببندم که بیشتر پیش نروند. “شب در هر کلمه، اکنون آشکار” و کلمات که ماهها و شاید سالها حتا منتظر امشب بودهاند و حالا میلغزند و بیوقفه فرو میریزند و من که از انتظار گذشته بودم از بس به انتظار چشم دوخته بودم که شاید این ضعف بینایی و این تاری از همان چشم دوختگیِ نگاه خیرهی یعقوب بوده، که حالا دستم نمیرود به جمع کردن کلمات که حداقل یکی یا چندتاشان را بردارم و توی جیبهام بگذارم برای روز مبادا و خیرهام هنوز و میگویم: بهتزدهام و میگوید: فکر میکردم میدونستی. و من نمیدانستم یا خیال میکردم نمیدانم و حالا هم که میشنوم نمیدانم قبلتر میدانستم یا حالا حتا که میشنوم و بهتزدهام و به او فکر میکنم و خیرهام هنوز. ساکت هم هستم. خانه دوباره سرد شده و دیگر بیمار هم نیستم که گرمم شده باشد و پنجره را باز کنم و فکر کنم همیشه گرمم بوده و یادم برود چند روزیست زمستان شده. و حالا دوباره خانه سرد شده و او از شکفتن شعلهی سرخ میگوید و شب و او از سیل و توفان میگوید و از جای امنی که دارد. هنوز خیرهام و سرم درد میکند و چشمهام را میبندم تا پیک با سیصد گرم ژامبون خشک و سیصد گرم زیتون بدون هسته و قوطی نوشابهی انرژیزا برسد، کمی بخوابم. میگوید: دلتنگی همیشه بوده و هست هنوز و او میگوید: باید برای فهمیدنش کمی دورتر بایستم و میگوید: فکر میکردم خودت میدونی، که هیچوقت غیر از این نبوده و من نمیدانستم و تازه از کجا باید همه اینها را میدانستم. باید برای خواب کمی بنوشم. بیشتر از کمی. آنقدر که سرم سنگین شود و چشمهام تار ببیند و کلمات را اشتباه را هجی کنم و حالا سرم درد میکند هنوز. روز پنجم سفر از خواب بیدار میشوم و او در آغوشم گرفته و از پنجرهی چوبی و دیوارهای سبز به تپه نگاه میکنیم و یادمان نیست که شب را روی تپه مانده بودیم و آنقدر نوشیده بودیم که سرمان و زبانمان سنگین شده بودند و حالا هنوز هم نمیدانیم از روی تپه خیرهایم به پنجرهی چوبی یا از پنجرهی چوبی خیرهایم به تپه. میگوید: کولهی سفرت رو ببند. و من هنوز فکر میکنم تا اقیانوس راه زیادی مانده. خوابیدهام و بوی بهارنارنجِ کلمات مدهوشم کردهاند و میگوید: گفته بودم تا همیشه. و میگوید: همین یک برش یک عمر زندگی رو کفایت میکنه و من از کجا باید میدانستم. چشمهام تار میبیند و او در او فرو میرود و من زبانم سنگین شده از بس نوشیدهام و چیزی به اذان صبح نمانده. و چیزی به شب واقعه نمانده و سفر هنوز مانده. هیچوقت نفهمیدم یکی بودند یا دوتا. بعد که خوب نگاه کرده بودم فهمیده بودم که نمیشود چیزی که هست را توضیح داد به کسی. قرعه به اسمم درآمده بود و حالا توضیح دادنش برای اینها که خیلی که خوششانس باشند زندگی غیرمعمولی نصیبشان شده، کار خندهداریست. همین چند ساعتی که گذشت فهمیدم که نمیشود بعضی چیزها را توضیح داد یا آنطور که او میگوید: ناتوان از گفتن. فقط من با همین سری که درد میکند و چشمهای نیمه بینا، میفهمم قشنگ یعنی چه. آن جوانک شاعر هم یک بار سعی کرده بود همین را بگوید: قشنگ یعنی چه؟ و حالا فقط من میدانم قشنگ یعنی چه. من که قرعه به اسمم درآمده و چیزهایی دیدهام که هزار سال است کسی ندیده و کسی نشنیده و کسی لمس نکرده. فقط من معنی رودخانه را میفهمم و معنی سرما را و معنی پاییز را. میگوید: همیشه دوستت داشتم و میگوید: چیزی بیشتر از دوست داشتن. و من فکر میکنم که آبهای البه و سن در نهایت هر دو به یک اقیانوس میریزند. و من ساکت، خیرهام به تعبیر عاشقانهی اشکال و فکر میکنم خوشبخت یعنی من. و نمیتوانم بگویم قشنگ یعنی چه، وقتی کسی قشنگی ندیده. یا آنجور که من دیدهام، ندیده. قشنگ آن شبهای روشن بود، شبهای خوشبختی که برای یک عمر بس بود. و از آن شبها هنوز مانده شبهای دیگرش، هزار شبِ واقعه و هزار شبِ سفر و من هنوز خوشبختم و میدانم قشنگ یعنی چه، ولی ناتوانم از گفتن و بهتزدهام هنوز از این همه کشف و از این همه رهایی. که امشب رهاترم از دیشب و باید تنم را به آبهای اقیانوس بسپارم. کسی زنگ خانه را میزند.
|| اندیشه