عریانتر از هر چراغی
اول پاییز بود و بعد تاریک شد. برگهای نور، قطره قطره جذب زمین شدند و تاریکی، شاخه شاخه عریانتر شد. پاییز تاریک بود و بعد ما بودیم در میانهی تاریکی، چنان عریان؛ روشنتر از هر چراغی.
چشمها را آرام آرام بستیم مثل نارون که برگ برگ پاییز میشود. همارض هم تاریک شدیم. اینطور نبود که یکی کمی از چشمش باز باشد یا یکی کمی بستهتر. همهی قدمها در یک ارض بود، در دو نت چسبیدهی سیاه به چهار ضرب و یک گامِ سفید سکوت. نه کسی کمی جلوتر را دیده بود و نه کسی کمی بیشتر چشیده بود. و گاهی هم روی نتی یا نتهایی توقف کرده بودیم و آرشه را تا جا داشت کشیده بودیم.
از شکافِ پشت کلمات دیده بودیم. بیشتر او و بعدتر من. اول او و کمتر من. کلمه که جایی بلند بود و جایی پهن، جایی شکم داشت و جایی مست، لمیده بود و گاهی در خواب، بیدار بود. در تراکم و ازدحام، تلنبار بودند و حاشیهنشین و بیمسافر؛ کلماتِ من. و بعد مسافر رسیده بود با چمدان جادویی کلماتش. کمی که مانده بود دیدم چطور زهر را از کلمه میگیرد و در باران میخیساند و به شاخههای بهارنارنج آویزان میکند و بعد مزمزهاش میکند در گوشهای به خواب رفتهی من.
و بعد ما بودیم در میانهی تاریکی. ذره ذره تاریک شده بودیم. و ذره ذره نقطهای از ما روشن میشد. مثل همان کلمات که میگفتند برای به دست آوردن چیزی باید چیزی دیگر را از دست بدهی. روشنایی را از دست میدادیم و روشنتر میشدیم. شبها، معبد همه محرابِ میعاد و معراج بود بیکه همعرض بوده باشیم. یکی از این طرف و یکی از آن طرف، آغشته به تاریکی در زمین فرو میرفتیم و در همعرضیِ هم، به روشنی بالا میآمدیم. در سیالیت قدمهامان بیکه ارض و عرض مفهومی داشته باشند. در جهانی فراخ و بیپایان که از هر طرف که میرفتیم به هم میرسیدیم.
و بعد ما بودیم در میانهی تاریکی، چنین عریان. به ازای هر شبی که روشنتر میشدیم، عریانیمان هم بیشتر میشد. که روشنایی کمسوی روز را تاب نمیآوردیم و با چشمبندی روز را به روشنایی خودمان میرساندیم. بینایی را از دست میدادیم و بیناتر میشدیم. تاریکی مطلق یا روشنایی مطلق، یا عریانی؟ چنین عریان که ما هستیم. روشنتر از هر چراغی در بارانی که ریز ریز باریده بود تمام وقت. آنقدر راه رفته بودیم در مه، در باران و خاکستری ابرها را بارور کرده بودیم که رسیده بودیم به گل یخ که فصل سرد را بشارت میداد.
و حالا ما هستیم در میانهی تاریکی، چنین عریان؛ روشنتر از هر چراغی، در آستانهی فصل سرد. آغشته به پولکهای زمهریر و شاخهای گل یخ، آویخته میان انگشتهای او و من. که بارورمان میکند چون شعلههای سرخی در سپیدی عریان و تاریکی زمهریرِ ما، تا رسیدن به رویش در آستانهی فصلی دیگر که آمدن او را نوید میدهد.
حالا ما هستیم. روشنتر از هر چراغی و عریانتر از هر زمهریری. من هستم و کلمات شاعر. حالا صبح به صبح عطر بهارنارنجها بیدارم میکند و شب به شب ملاحت کلمات باران خورده به خوابم میبرند.
|| اندیشه