“بیست و یک/یک/شصت و هفت،
– یعنی هزار و نهصد و شصت و هفت. تو در این تاریخ کی هستی؟ آیا همان آدم همیشه؟ همان تن باریک، که من بیشتر برهنهاش یادم میآید تا پوشیدهاش؟ همان نگاه سبز همیشه خواستار؟ همان موی سیاه صاف؟ همان تراش و ساخت زیبا و آسان که چشم میتواند ببیند؟ همان بافت سخت که چشم نمیتواند؟ همان حرکات بستهی دخترانه که سن و سال تو را کمتر نشان میدهد؟
“بیست و یک/یک/شصت و هفت،
– این نامه مانند چشمهای به من رسید. چشمهیی عزیز، و سرد، و نوشین. برای منی دور مانده که در خروش بیتویی میسوخت.
“تو، تنها، در خیابان پاییز. در نزدیکی اتاق تنگ و داغ شاهین،
– که بیشتر بعدازظهرهای دو فصل داغ را در آن، نگذاشتیم آسان و خالی بگذرد،
…
(خانهی من در خیابان فردا. نمیدانم چند وقت پیش. پلههای چهار طبقهی ساختمان را مثل همیشه هولزده پیمودهای. با قلبی که از شوق و ترس، رسا و آزاد میکوبد. پشت در به آغوش من میافتی. دیگر اختیار وزن استخوانی تنت با تو نیست. تمام این وزن ظریف و بیآزار حالا به من آویخته است. نمیدانم چه مدت، همانجا پشت در، درهم آمیخته بر جا ماندهایم. چرا باید بتوانیم زمان را حساب کنیم؟ چرا باید حساب دانست؟ زمان در ماست. ما در زمان هستیم. این شکوه را نباید با محاسبه آلود. در این سکون بیزمان، از دو تن برپا مانده، من صدای کوبیدن یک قلب و وزش یک سینه را میشنوم. و سکون فقط با امواج بیصدای بوسهها و بوسهها و بوسههاست که میشکند،
(در اتاق خواب من. اتاقی به شکل مثلث، با وتری منحنی. دیوار منحنی اتاق سراسر یک پنجره است. و حالا پرده باز است. و اتاق پر از آفتاب. و تخت پر از آفتاب. و من و تو برهنه در بستر. باز هم صورت تو فاصلهی شانه تا گردن مرا پر کرده است. و اشکت سینهی مرا آبیاری میکند.
– وقتی در اتاق خواب من، در آن مثلث آفتابی، ساعتی پس از برهنگی، وقتی تمام جلای صنعت از چشم و لب تو میریخت و میگریخت و فراموش میشد، و تنها طبیعت برجای میماند، در آن لحظه چشم تو باید میآمد و به تماشای خودش مینشست. کاش در آن لحظه زمین و زمان آینه میشد، و تو، آن حیوان پرستیدنی زیبا را که برهنه و ناب و بدوی در بستر من بود میدیدی، تا برای همیشه از رنگها میگریختی و چشم و لبات را آزاد میکردی،
بهمن فرسی || شب یک شب دو