سایهی درونِ آینه
خورشید به نیمروز نرسیده. از نیمروز که بگذرد تازه به اینجا که منم میرسد. ساعتی بعد از نیمروز، اول به شانههام میرسد. بعد دستهام از کار میافتند و چشمهام بسته میشوند و سرم خمیده میکند خودش را به سمت نورِ اریب نیمروز و همنوایی نتهای ارکسترسمفونیک شروع میشود. زمینی میشوم نیمی سایه، نیمی نور. نیمی سرد، نیمی گرم. نیمی ابر، نیمی آفتاب. نیمی خشک، نیمی تر. نیمی خواب، نیمی بیدار. آفتاب بر تمامِ من نخواهد تابید. امروز اما تا خودش را به من برساند از دست رفتهام. بلند میشوم و خودم را به او میرسانم. چسبیدهام به شیشه، به نور. میخواهم صورتم را با خودش ببرد. تمامم را. سرم را تکیهی نور کمجانش کردهام. کمی نور میخواهم. کمی روشنی. باران و ابر رفتهاند با پاییز. از زمستان فقط همین روشنی بیرمق مانده و گل یخی که نیافتم. ساکتم در خودم.
– تو هر روز با خودت مواجه میشوی؟
مدتهاست با خودم مواجه نشدهام. امروز ولی مواجه شدم. با خودم. با سکوت. با کمی نور. کمی هم ابریام. بیهیچ دلیلی. بیهیچ اندوهی. ساکتم و کمی ابری. ابرِ این زمستانم که رهگذر است و بیوارش. میل به وارش هست، بهانهاش نیست. عروسکام. کوکی نیستم. با دو چشم شیشهای. با دو دست شیشهای … شیشهایام پشت میزِ کارمندی.
– تو، آن نخستین انسان. در اتاق محزون خانهات. بیرون از بیرونِ چرخهی جهان.
باید خانه باشم. حتا اگر ابری و بارانی هم نباشد. حتا اگر مه هم نباشد. یکی از صحنههای فیلمهای آنجلوپولوس یا یکی از عکسهای روبرتو دو میتری برای نجاتم کافیست. باید خانه باشم و خودم را به رودخانهای که مرزِ تمامِ فاصلههای دنیاست برسانم. به دانوب. و برای تمامِ آدمهای آن طرفِ رودخانه لبخند بزنم. لبخندی پوشیده از مه. باید لبهای مسافرانِ بیهمراه را ببوسم. چشم بدوزم به انتظارشان. رشتهای از پالتوهای پوسیدهشان را نگه دارم و راهیشان کنم. که همیشه کسی به انتظارشان نشسته. با هزار کلاف پوسیده. با خاطرات جامانده.
– چه مهربان بودی ای یار. چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی.
در راه خانهام. مه با من همقدم شده. ساکتیم. بیکلام. تمامِ موسیقیهای بیکلامم. مه از من است و من از مه. مژههایم شبنم بستهاند. تاریکی، آسمانِ چرکتاب را بلعیده و ما در راهیم. بیکلام. بیاندوه. بیآینه. دانهبرگهای مانده از پاییزام روی لختیِ شاخههای قطع شده. رقصان. شتابی نیست برای به خانه رسیدن. قدمها آرام، در نفسهای مهآلود و شبنمزده. میوهفروشِ خیابانِ خلوت نمیگوید: چطوری خوشگله؟ کیسهای انار از آبیِ وانتش برای رهگذری میکشد. بوی چوبهای پیتِ حلبی آتشش هست ولی. در نفسهای ماسکزدهی من و مه. کاسهای انار برای تو، کاسهای انار برای او. کمی دروغ برای کمی زندگی.
– هرگز نبوده پیش از این. این سان شگرف. و شب با آن شکل بیپایانش، دوباره در راه است.
خانهام. نگاه را برمیدارم و به آینه میروم. من در آینه. در مه. سایهام. خاکستریِ سایهام به سبکِ درخت، شاخه پیچیده در تمامِ سرزمینهای موعودِ بیپایان. ساکتم. آرام و رونده و سرنده. رها در خوابهای مسافرانِ بیهمراه. با هزار کلافِ پوسیده. سایهام. همخوابِ پرهیبهای رقصانِ دورشونده از مرزِ رودخانه. سایهام. همآواز با ماه. سایهام. کولیام من. میخوانم. میرقصم و میرقصانم. سایهی کولیام من. بوسهی عشق میدهم، اندوه را از لبانتان باز میستانم و خود را زینت میبخشم.
|| اندیشه

Roberto De Mitri