روز اسبریزی
پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. دو لکهی باریک تنباکویی لای دستهایم بود. فکر میکنم بوی اسب بودنم از روی همین لکهها به دماغم میخورد.
روزی که توانستم از دیوارک کاجهای پاکوتاه، جست بزنم و بیآنکه پل را ببینم قالانخان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه، جلوتر از همه اسبها به میدان دهکده برسم، دو ساله بودم. قالانخان یک زین یراقدوزی و یک پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل، خاکاره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانههایم خراش برندارد.
روز بعد، قالانخان آن زین را روی پشتم گذاشت تسمهاش را زیر شکمم سفت کرد. باران میبارید. تا باران بند بیاید مرا بین ردیف درختان غان، روی سینهی تپهها و در حاشیهی باغهای پنبه دواند. کنار رودخانه پاشنهی چکمهاش را به پوست شکمم کشید و مرا هی کرد که خودم را تا گردن به آب بزنم. بعد آلاچیقها را دور زدیم. از بوی دود اجاقها رد شدیم. زین و تسمه، خیس شده به تنم چسبیده بود، خراشم میداد، مثل برادهی شیشه.
نزدیک ظهر به دهکده برگشتیم. دختر قالانخان کنار چاه بود. به طرف ما دوید. پاکار دهنهام را گرفت و قالانخان بیآنکه پیاده شود مرا به اصطبل برد. آنجا هر دو پایش را از یک طرف زین آویزان کرد و خودش را به پایین سر داد. پاکار زین را باز کرد. تا او برود و یک تکه نمد برای خشک کردن پوستم بیاورد، صدایی نرم، مثل علف، گفت: سلام.
قالانخان گفت: سلام آسیه.
آسیه گفت: بده من خشکش کنم.
قالانخان گفت: دختر خوشگلم، این چکمهها خیلی خیس شده، باید بگذارمش کنار بخاری.
آسیه گفت: اسب را میگم بابا!
پاکار، نمد به دست رسید.
قالانخان گفت: بده آسیه خشکش کنه. و با پاکار رفت.
آسیه پوست سرخ سیاهشدهای داشت. دو تا گردوی زیر جلیقهاش به سختی دیده میشد. موهای بلندش را روی گوش راستش گیس کرده بود. دنبالهی گیس روی سینهاش افتاده بود. نمد را روی تیرک اصطبل گذاشت و کف دستهایش را گردنم مالید. بعد تا جای خالی زین کشید. کف دستهایش از روی کپلهایم گذشت و عرق رانها تا مچ پاهایم را خشک کرد. از جیب دامنش یک حبه قند درآورد و آن را زیر لبهایم گرفت. نتوانستم بخورم. انگشتانش بوی عرق تنم را میداد. و خود آسیه بوی جنگل.
یوزپلنگانی که با من دویدهاند || بیژن نجدی