کرانهی البه
در فاصلهای که آن کلاغ از بالای سر ما پرید تا وقتی که پردهها از بغضی پنهانی پر شدند، زمان زیادی نگذشت. با انگشتانِ همآغوش، به قصد باغ رفته بودیم، اما رودخانه را فتح کردیم و مهزده و وهمآلود برگشتیم. و کلمه را کمتر و ناتوانتر از آن دیدیم که از صمیمیت تنهامان در طراری بگوید. تنهامان که در حریر هم به خواب رفتهاند با آوای اوپراییِ زن روی سرانگشتان باخ که مرزهای البه را پر کرده در فاصلهی روییدن نخستین گیاه مرجانی تا آن ستونهای چوبیِ ضربدری فرو رفته در هم.
انگشتان، سرشاخههای تازه سبز شده، به هم ساییدند و در هم پیچیدند و از شیارهای دوار خود را به مرکز رساندند. به سختیِ تنهای که از عبورِ خورندهی زمان، حفره حفره شده. به مرکز رسیدیم و با سماع گامهای سکوت به رودخانه ریختیم. رودخانه از ما گذشت و پوست، این زمین شخمزده، را آبیاری کرد. سلول سلول، بذر جوانه زد در ما. جوانههایی به روشنی فلق، از سرانگشتانمان نشت میکرد و ما در ناگزیریِ رویشی بیوقفه و در تداوم زایشی مهآلود و سبز، باغ و رودخانه را با خود بردیم.
هزار جنینِ ناآرام در گلوی ما نفس نفس، دم و بازدم را بستند بر ما. و ما چون زنانی پا به ماه، با نوسان مدام درد و آفرینش، به دنبال کلمه آسمان را زل زدیم به انتظار قطرههای سفیدِ وعده داده شده برای زایشی دیگر. ناتمامیم هنوز. پر میشویم و در ریاضت زاییدنی بیپایان، پر میشویم دوباره و دوباره. چونان که هرگز نبودهایم. که هرگز جنینی و رنج زاییدنی نبوده پیش از این. بیتکرار. بیکه حتی دو جنین همسان زاییده باشیم.
کشالههای ما فراخ، و پوست بستر قطرههای سفید، گسیخته میشوند در تاریکی شب و سرمای بلعندهی خاک که باران شده و باریده و فرو رفته و دوباره و دوباره. که در پایان به آغاز برسد و در آغاز پایان را ببارد و فرو رود در خاک و ما تکرارِ هم شویم در منحنیهای دوارِ گریزنده و بههم خورندهی بینهایت. دوباره و دوباره.
|| اندیشه