اوفلیا؛ ناقوس نیمشب
زن به انتظار نشسته، در خوابهایی که به کابوس میزنند تازگی. مردِ رفته میآید. نیامده برمیگردد. زن چشم چسبانده به شیشه. به چراغی که پشت پنجرهای خاموش مانده ماههای گذشته. نمیبیند پنجرههای دیگر را. روشناییهای دیگر را. و سایهای را نمیبیند که چشم چسبانده به شیشه، به چراغی که پنجرهی زن را روشن میکند. گاهگاهی. زن به هیچ خیره است و سایه به زن.
سایه در تاریکی و در سکوت، سیگار به دست، به سیگارِ میان انگشتهای زن نگاه میکند. میبیند دودِ سیگار را که محو میکند گاهی صورت زن را. و میبیند که زن شبی پشت روشنی پنجره موهای بلندش را تا نزدیکی گوشها کوتاه میکند. و اشکهای زن را میبیند. خسته نمیشود سایه از تماشا. از سکوت.
سایه نزدیکتر میشود. زن آرام نیست. راه میرود مدام. پشت پنجره. گریه میکند مدام. پشت پنجره. سایه نزدیکتر شده. زن حرکت سایه را میبیند و میگذرد.
زن در هالهی اندوهش خاکستری شده. پرهیب مرد به نزدیکی زن رسیده. زن لحظهای سایه را میبیند و دوباره برمیگردد به قدمها. این طرف به آن طرفِ پنجره.
زن پشت پنجره به خواب رفته. مرد از پرهیبش فاصله میگیرد و دستش را کمی به طرف زن میبرد. دست را و سایهاش را برمیگرداند. زن چشم که باز میکند بوی ناآشنا را حس میکند. سیگاری روشن میکند. راه میرود. گریه میکند و به خواب میرود دوباره.
سایه نزدیک میشود دوباره. نزدیکتر از شب قبل. جریان تند خون، نبض میزند در تمامش. انگشتها را نزدیکتر میبرد و خیسیِ گونههای زن را میگیرد. خیسیِ انگشتها را بو میکشد. پرهیب مرد است که حرف میزند.
– زیستن در خلأیی که تو ترسیمش کردی.
صورت زن که چرخیده به شانهی چپش، تکانی میخورد و خمیدهتر میشود. مرد و پرهیبش در کلماتاند هنوز.
– میدیدمت شبها در سکوت. میدیدمت با موهای بلند و موهای کوتاه. میدیدمت که از معلوم به مجهول میرفتی. پشت پنجره.
زن پشت پلکهاش سایهای را میبیند که پشت پنجره این طرف و آن طرف میرود. سایه در کنار زن مانده تا بیداری. که خیسی پسزده از پلکها بگیرد. که زن را آب نبرد.
زن چشم باز میکند به سایه. مرد به خواب رفته است. زن بوی ناآشنا را به یاد میآورد.
– صدای پاهات رو میشنیدم گاهی. چشم که میچرخوندم نبود کسی.
زن به انگشتهای خیس مرد نگاه میکند. صورتش را به انگشتها نزدیک میکند و بوی خودش را حس میکند.
– معلومم هنوز. تا مجهول میرم پشت پنجره و برمیگردم به من. تو چطور از سایه رد شدی؟
مرد انگشتهای زن را میان انگشتهاش میگیرد. بو میکند.
– در حال تهنشین شدنی تو. مثل دُردهای شراب.
چشمهای مرد بستهاند هنوز. باز میکند چشمها را. زن کمی فاصله میگیرد.
– در صلحم ولی. در آرامش.
مرد سیگار روی لبهای زن را روشن میکند و سیگار خودش را از آتش سیگار زن میگیراند.
– این جشن ویرانیه. با خطوط سایههای تو.
زن پلکهاش را به روی دود سیگار باز و بسته میکند.
– جشنِ ویرانی! جشنِ ویرانی! سایهت رو میدیدم گاهی. یا دود سیگارت رو پشت پنجرهای خاموش.
مرد به طرف زن تکان میخورد. انگار منصرف شده باشد برمیگردد. برمیگردد و چشمها را میگذارد روی زن بمانند.
– شب، مدار بیقرار وسوسه است.
تکهای از شعر زن را میخواند. زن شعر را ادامه میدهد.
– … از پیِ پنجرهای تابان. شب تکرار صدای زنجره است پشت پنجرهی خاموشم.
مرد نشسته روی صندلی با چشمهایی که قدمهای زن را دنبال میکنند. زن پشت به مرد میایستد. مکث میکند. ردِ نگاهش به پنجرهی همیشه خاموش میرسد. پشت پنجره قدم میزند. برمیگردد. کنار مرد روی زمین مینشیند.
– زندگی واقعی خستهم نمیکنه.
و سرش را روی پاهای مرد میگذارد. مرد جملهی زن را چند بار تکرار میکند. آه میکشد و تکرار میکند. آه میکشد.
– باید سیگاری افروخت.
صورت زن که روی پاهای مرد است جریان تند خون در مرد را میشنود. زن انگشتهای مرد را به دهانش نزدیک میکند و سیگار را افروختهتر میکند. مرد هنوز تکرار میکند.
– زندگی واقعی خستهم نمیکنه. پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست.
زن بلند میشود. راه میرود روبروی مرد. مرد نمیبیندش. مانده در جملهی زن. زن راه میرود و سیگار مرد را با خود این طرف و آن طرف میبرد. مرد زمزمه میکند.
…Das wirkliche Leben macht mich nicht müde –
زن پشت به مرد میایستد. به خاموشیِ پنجرهی روبرو نگاه میکند و کمی بعد برمیگردد رو به مرد. مرد در سایهی زن زمزمه میکند.
– پایان جهان، آواز اندوهناکیست… نور، زنی میشود که سهم من از او یکی شدن با سایهاش در تاریکیست.
زن خم میشود و در سایهی مرد چمباتمه میزند. با مرد زمزمه میکند.
– سهم من از او یکی شدن با سایهاش در تاریکیست.
در سایهی هم به خواب میروند. چشم که باز میکنند پاییز شده. مرد در چشمهای زن میخواند.
– در خلوت روشن با تو گریستهام برای خاطر زندگان.
زن زمان را فراموش کرده. و پنجره را. هراسان بلند میشود. خودش را به پنجره میرساند. پنجره خاموش است هنوز. نمیداند چند شب و روز از پنجره گذشته. نمیداند چند شب و روز در سایهی مرد خواب بوده. چشمها را بازتر میکند. سایهی مرد، و خواب در سایهی مرد را به یاد میآورد. فکر میکند طعم تازهای داشته سایه. طعمی شبیه به شیرین. شبیه به لذت. شبیه به خواب. طعمی تازه که هیچکدام از اینها نیست. به طرف مرد برمیگردد.
– باید سیگاری افروخت.
مرد سیگار را برای زن روشن نگه داشته.
– میان شب در مجالِ بیرحم انتظار، تو را مینگرم.
زن سیگار را از انگشتهای مرد میگیرد. مرد از روی صندلی بلند میشود. زن مینشیند روی صندلی مرد.
– روزهایی هستن که پر از حفرهان.
مرد روی خط محو دایرهای دورِ زن راه میرود. گهوارهی زن را تکان میدهد و دور و نزدیک میشود. زن آهنگی محزون میخواند.
– روز پر از سیاهچالهست و من روی آب راه میرم.
مرد به پنجره رسیده. همان جایی میایستد که زن را میدیده از پنجرهی خودش. به همان جایی نگاه میکند که نگاه زن را دیده بوده شبها و روزها. به پنجرهای خاموش. پنجرهای در شباهت کامل با پنجرهی خودش. برمیگردد. زن را نگاه میکند. صدای زن در زن غرق میشود.
و دسته گلی در آغوش روی آب دراز میکشد. مرد آرام نزدیک میشود. آب زن را آرام در خود و با خود میبرد. مرد زانو میزند به تماشا.
– چرا که از آنِ توست زیبایی.
زن آرام به خواب میرود و مرد آرام در مالیخولیای زن سِحر میشود.
– وسوسهی خواب است یا بیداری اینجا در بزم تو؟
مرد با زن و با آب میرود. آرام و مسحور. زن در خواب و در آب میرود. آرام و مسحور.
نویسنده || اندیشه