کارلوس فوئنتس
آنگاه که کبریت سوم خاموش میشود، تنها تو میمانی و عطرها. آهسته به راهرو میروی بار دیگر پشت در اتاق خانم کونسوئلو گوش میایستی و آنگاه پاورچین به سوی اتاق آئورا میروی. در را، بیآنکه بر آن بکوبی، باز میکنی و به اتاقی خالی پا میگذاری که در آن دایرهای از نور بر تختخواب، بر صلیب بزرگ مکزیکی و بر زنی که چون در بسته میشود به سوی تو میآید، پرتو میافکند. آئورا جامهی سبز پوشیده، لباس خانهای از تافتهی سبز که چون نزدیک میشود راههای مهتابگونش از آن بیرون میافتد. یک زن، چندان که نزدیکتر میشود با خود تکرار میکنی، یک زن، نه دختر دیروزی: دختر دیروزی -بر انگشتان آئورا، بر کمرگاهش دست میسایی- بیست سالی بیش نداشت؛ زن امروزی -گیسوی پریشان و گونهی پردیدهرنگش را نوازش میکنی- چهل ساله مینماید. از دیروز تا امروز چیزی در چشمان سبزش سخت شده است، سرخی لبانش به بالاتر از حد معمول کشیده شده، چنانکه گویی میخواسته شکلکی شادمانه به لبانش بدهد، لبخندی زورکی، چنانکه گویی لبخندش همچون آن گیاه درون حیاط، طعمی آمیزهی شهد و شرنگ دارد. وقت آن نداری که به چیزی دیگر فکر کنی.
“روی تخت بنشین، فلیپه.”
“بسیار خوب.”
“امشب بازی میکنیم. تو لازم نیست کاری بکنی. همهی کارها را خودم میکنم.”
نشسته بر تخت در پی یافتن سرچشمهی آن تراوشی، آن نور شیریرنگ که در پرتوش به سختی میتوانی اشیای درون اتاق و حضور آئورا را از فضای طلاییرنگ گرداگرد آنها بازشناسی. میبیندت که به بالا مینگری و میکوشی دریابی این نور از کجا میآید. از صدایش درمییابی که پیش تو زانو زده است.
“آسمان نه بلند است نه کوتاه. همین بالای ماست و هم زیر ما.”
کفش و جورابت را درمیآورد و پای برنهات را نوازش میکند.
آب گرم را که کف پایت در آن است احساس میکنی و آئورا پایت را با پارچهای خشن میشوید و گهگاه نگاهی دزدانه به مسیح کنده شده بر چوب سیاه میافکند. پس، پایت را خشک میکند، دستت را میگیرد و چند بنفشه در گیسوی پریشانش مینشاند و زمزمهی نغمهای را آغاز میکند، یک والس، که در ترنم آن با او میرقصی. خود را به زمزمهی صدایش میسپری و نرم و روان با نواخت آرام و سنگین او میخرامی، نواختی که با جنبش سبک دستانش که با دگمههای پیرهنت بازی میکند و بر گردت حلقه میزند، تفاوت بسیار دارد. تو نیز آن آهنگ بیکلام را زمزمه میکنی، این نغمه به گونهای طبیعی از گلویت برمیخیزد. با هم میچرخید و با هر چرخش به بستر نزدیکتر میشوید، تا آنکه تو با بوسهای آزمندانه بر دهان آئورا آهنگ را خاموش میکنی، تا آنکه تو رقص را با بوسهای بر شانهاش پایان میدهی.
جامهی تهی را در دست داری. آئورا چمباتمه زده بر بستر چیزی را بر پاهای بههم چسبیدهاش مینهد، بر آن دست میساید و تو را به اشاره میخواند. آن بیسکوییت ترد را بر رانهایش میشکند، بیاعتنا به تکههای خردی که از او فرو میریزد، نیمی از آن بیسکوییت را به تو میدهد و تو میگیری و همزمان با او آن را به دهان میبری و به دشواری فرو میدهی. آنگاه پیکر عریان او و بازوان برهنهاش را میبینی که از این سوی تا آن سوی تخت گشاده است، همچون بازوان آن مصلوب بر دیوار، مسیح سیاه با ابریشم ارغوانی بر گرد رانهایش، زانوان از هم گشادهاش، پهلوی زخمگینش، و تاج خارش بر کلاهگیس سیاه ژولیده با پولکهای نقره. آئورا چون مذبحی خود را بر تو میگشاید.
نامش را در گوشش زمزمه میکنی. بازوان گوشتین زن را بر پشت خود احساس میکنی. صدای گرم او را در گوش خود میشنوی: “همیشه دوستم خواهی داشت؟”
“همیشه، آئورا، همیشه دوستت خواهم داشت.”
“همیشه؟ قسم میخوری؟”
“قسم میخورم.”
“حتی اگر پیر بشوم. حتی اگر دیگر زیبا نباشم؟ حتی اگر مویم سفید شود؟”
“همیشه، عزیز من، همیشه.”
“حتی اگر بمیرم، فلیپه؟ همیشه دوستم خواهی داشت، حتی اگر بمیرم؟”
“همیشه، همیشه. قسم میخورم. هیچچیز نمیتواند ما را از هم جدا کند.”
“بیا فلیپه، بیا.”
چون بیدار میشوی، دست دراز میکنی تا شانهی آئورا را لمس کنی، اما تنها بر بالشی که هنوز گرم است و بر ملحفهی سپیدی که میپوشاندت، دست میسایی.
نامش را زمزمه میکنی.
چشم میگشایی و میبینیاش که پایین تخت ایستاده است، لبخندی بر لب دارد اما به تو نمینگرد. آهسته به گوشهی اتاق میرود، مینشیند، و دستانش را بر زانوانی میگذارد که از ظلمتی که چشمت راه به آن نمیبرد، پدیدار میشود و دستهای چروکیدهای را نوازش میکند که از ظلمت کاهنده بیرون میآید: او کنار پای خانم پیر، خانم کونسوئلو، زانو زده و پیرزن بر صندلیای نشسته که تو پیش از آن ندیدهایش. خانم کونسوئلو به تو لبخند میزند و سر میجنباند؛ همزمان با آئورا که سرش را هماهنگ با خانم پیر میجنباند، به تو لبخند میزند. به پشت بر تخت میافتی، بیهیچ اراده، و در این فکری که خانم پیر تمامی آن مدت در اتاق بوده است.
حرکاتش را یاد میآری، صدایش را، رقصیدنش را، هرچند پیوسته به خود میگویی که او آنجا نبوده است.
آن دو در یک دم برمیخیزند، کونسوئلو از صندلی و آئورا از کف اتاق. پشت به تو میکنند و آرامآرام به سوی دری میروند که به اتاق خواب پیرزن باز میشود، به اتاقی پای میگذارند که در آن شعلههای نور همواره در برابر شمایلها میلرزند، در را پشت سر میبندند و تو را میگذارند تا در بستر آئورا به خواب روی.
و این گونه است که کسی می اید و کسی می رود …