روز اسبریزی
پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. دو لکهی باریک تنباکویی لای دستهایم بود. فکر میکنم بوی اسب بودنم از روی همین لکهها به دماغم میخورد.
روزی که توانستم از دیوارک کاجهای پاکوتاه، جست بزنم و بیآنکه پل را ببینم قالانخان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه، جلوتر از همه اسبها به میدان دهکده برسم، دو ساله بودم. قالانخان یک زین یراقدوزی و یک پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل، خاکاره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانههایم خراش برندارد.
روز بعد، قالانخان آن زین را روی پشتم گذاشت تسمهاش را زیر شکمم سفت کرد. باران میبارید. تا باران بند بیاید مرا بین ردیف درختان غان، روی سینهی تپهها و در حاشیهی باغهای پنبه دواند. کنار رودخانه پاشنهی چکمهاش را به پوست شکمم کشید و مرا هی کرد که خودم را تا گردن به آب بزنم. بعد آلاچیقها را دور زدیم. از بوی دود اجاقها رد شدیم. زین و تسمه، خیس شده به تنم چسبیده بود، خراشم میداد، مثل برادهی شیشه.
نزدیک ظهر به دهکده برگشتیم. دختر قالانخان کنار چاه بود. به طرف ما دوید. پاکار دهنهام را گرفت و قالانخان بیآنکه پیاده شود مرا به اصطبل برد. آنجا هر دو پایش را از یک طرف زین آویزان کرد و خودش را به پایین سر داد. پاکار زین را باز کرد. تا او برود و یک تکه نمد برای خشک کردن پوستم بیاورد، صدایی نرم، مثل علف، گفت: سلام.
قالانخان گفت: سلام آسیه.
آسیه گفت: بده من خشکش کنم.
قالانخان گفت: دختر خوشگلم، این چکمهها خیلی خیس شده، باید بگذارمش کنار بخاری.
آسیه گفت: اسب را میگم بابا!
پاکار، نمد به دست رسید.
قالانخان گفت: بده آسیه خشکش کنه. و با پاکار رفت.
آسیه پوست سرخ سیاهشدهای داشت. دو تا گردوی زیر جلیقهاش به سختی دیده میشد. موهای بلندش را روی گوش راستش گیس کرده بود. دنبالهی گیس روی سینهاش افتاده بود. نمد را روی تیرک اصطبل گذاشت و کف دستهایش را گردنم مالید. بعد تا جای خالی زین کشید. کف دستهایش از روی کپلهایم گذشت و عرق رانها تا مچ پاهایم را خشک کرد. از جیب دامنش یک حبه قند درآورد و آن را زیر لبهایم گرفت. نتوانستم بخورم. انگشتانش بوی عرق تنم را میداد. و خود آسیه بوی جنگل.
یوزپلنگانی که با من دویدهاند || بیژن نجدی
سایهی درونِ آینه
خورشید به نیمروز نرسیده. از نیمروز که بگذرد تازه به اینجا که منم میرسد. ساعتی بعد از نیمروز، اول به شانههام میرسد. بعد دستهام از کار میافتند و چشمهام بسته میشوند و سرم خمیده میکند خودش را به سمت نورِ اریب نیمروز و همنوایی نتهای ارکسترسمفونیک شروع میشود. زمینی میشوم نیمی سایه، نیمی نور. نیمی سرد، نیمی گرم. نیمی ابر، نیمی آفتاب. نیمی خشک، نیمی تر. نیمی خواب، نیمی بیدار. آفتاب بر تمامِ من نخواهد تابید. امروز اما تا خودش را به من برساند از دست رفتهام. بلند میشوم و خودم را به او میرسانم. چسبیدهام به شیشه، به نور. میخواهم صورتم را با خودش ببرد. تمامم را. سرم را تکیهی نور کمجانش کردهام. کمی نور میخواهم. کمی روشنی. باران و ابر رفتهاند با پاییز. از زمستان فقط همین روشنی بیرمق مانده و گل یخی که نیافتم. ساکتم در خودم.
– تو هر روز با خودت مواجه میشوی؟
مدتهاست با خودم مواجه نشدهام. امروز ولی مواجه شدم. با خودم. با سکوت. با کمی نور. کمی هم ابریام. بیهیچ دلیلی. بیهیچ اندوهی. ساکتم و کمی ابری. ابرِ این زمستانم که رهگذر است و بیوارش. میل به وارش هست، بهانهاش نیست. عروسکام. کوکی نیستم. با دو چشم شیشهای. با دو دست شیشهای … شیشهایام پشت میزِ کارمندی.
– تو، آن نخستین انسان. در اتاق محزون خانهات. بیرون از بیرونِ چرخهی جهان.
باید خانه باشم. حتا اگر ابری و بارانی هم نباشد. حتا اگر مه هم نباشد. یکی از صحنههای فیلمهای آنجلوپولوس یا یکی از عکسهای روبرتو دو میتری برای نجاتم کافیست. باید خانه باشم و خودم را به رودخانهای که مرزِ تمامِ فاصلههای دنیاست برسانم. به دانوب. و برای تمامِ آدمهای آن طرفِ رودخانه لبخند بزنم. لبخندی پوشیده از مه. باید لبهای مسافرانِ بیهمراه را ببوسم. چشم بدوزم به انتظارشان. رشتهای از پالتوهای پوسیدهشان را نگه دارم و راهیشان کنم. که همیشه کسی به انتظارشان نشسته. با هزار کلاف پوسیده. با خاطرات جامانده.
– چه مهربان بودی ای یار. چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی.
در راه خانهام. مه با من همقدم شده. ساکتیم. بیکلام. تمامِ موسیقیهای بیکلامم. مه از من است و من از مه. مژههایم شبنم بستهاند. تاریکی، آسمانِ چرکتاب را بلعیده و ما در راهیم. بیکلام. بیاندوه. بیآینه. دانهبرگهای مانده از پاییزام روی لختیِ شاخههای قطع شده. رقصان. شتابی نیست برای به خانه رسیدن. قدمها آرام، در نفسهای مهآلود و شبنمزده. میوهفروشِ خیابانِ خلوت نمیگوید: چطوری خوشگله؟ کیسهای انار از آبیِ وانتش برای رهگذری میکشد. بوی چوبهای پیتِ حلبی آتشش هست ولی. در نفسهای ماسکزدهی من و مه. کاسهای انار برای تو، کاسهای انار برای او. کمی دروغ برای کمی زندگی.
– هرگز نبوده پیش از این. این سان شگرف. و شب با آن شکل بیپایانش، دوباره در راه است.
خانهام. نگاه را برمیدارم و به آینه میروم. من در آینه. در مه. سایهام. خاکستریِ سایهام به سبکِ درخت، شاخه پیچیده در تمامِ سرزمینهای موعودِ بیپایان. ساکتم. آرام و رونده و سرنده. رها در خوابهای مسافرانِ بیهمراه. با هزار کلافِ پوسیده. سایهام. همخوابِ پرهیبهای رقصانِ دورشونده از مرزِ رودخانه. سایهام. همآواز با ماه. سایهام. کولیام من. میخوانم. میرقصم و میرقصانم. سایهی کولیام من. بوسهی عشق میدهم، اندوه را از لبانتان باز میستانم و خود را زینت میبخشم.
|| اندیشه
قشنگ یعنی چه؟
“آنها را تجربه نکردم، بر من حادث شدند.” یک جایی توی یکی از کتابهای نویسندهی مورد علاقهام خواندم. و فکر کردم که آنها را تجربه نکردم، بر من حادث شدند. و بعد زندگی کردمشان. آن هم نه از این زندگیهای معمولی و غیرمعمولی این روزها. نه. از آن مدل زندگیها که شاید هر هزار سال یک بار قرعهای خورده باشد و مگر میشود که من آن یک نفر برنده باشم؟ من آن یک نفر برنده بودم که در هیچ قرعهای اسمم در نیامده بود و حالا دوبار پشت سر هم و آنقدر نزدیک که شاید اصلا دوبار نبوده و نیست و هنوز هم اشتباه میکنم. شاید فقط همان یک بار اسمم در آمده بعد از هزار سال و چشمم خوب کار نمیکند، لابد از خوشحالی زیاد و ناباوری. اما آن یکی یا این یکی انگار برای تثبیت آن دیگری آمده و مانده و حالا من شبیه آدمی که چشمش به نزدیکبینی عادت ندارد، همه چیز را دوتایی میبینم. اما میدانم که یکی هستند و ایراد از چشمهای دوربین من است. سرم هم درد میکند و میشود با خیال راحت تقصیر را به گردن چشمها انداخت. تقصیرِ تقصیر هم نیست. یعنی به نظرم اصلا بد نشد. فرقی هم نمیکند که دو تا را یکی ببینی یا یکی را دوتا. در هر صورت یکی هستند. سرم درد میکند و باید چشمهام را ببندم که بیشتر پیش نروند. “شب در هر کلمه، اکنون آشکار” و کلمات که ماهها و شاید سالها حتا منتظر امشب بودهاند و حالا میلغزند و بیوقفه فرو میریزند و من که از انتظار گذشته بودم از بس به انتظار چشم دوخته بودم که شاید این ضعف بینایی و این تاری از همان چشم دوختگیِ نگاه خیرهی یعقوب بوده، که حالا دستم نمیرود به جمع کردن کلمات که حداقل یکی یا چندتاشان را بردارم و توی جیبهام بگذارم برای روز مبادا و خیرهام هنوز و میگویم: بهتزدهام و میگوید: فکر میکردم میدونستی. و من نمیدانستم یا خیال میکردم نمیدانم و حالا هم که میشنوم نمیدانم قبلتر میدانستم یا حالا حتا که میشنوم و بهتزدهام و به او فکر میکنم و خیرهام هنوز. ساکت هم هستم. خانه دوباره سرد شده و دیگر بیمار هم نیستم که گرمم شده باشد و پنجره را باز کنم و فکر کنم همیشه گرمم بوده و یادم برود چند روزیست زمستان شده. و حالا دوباره خانه سرد شده و او از شکفتن شعلهی سرخ میگوید و شب و او از سیل و توفان میگوید و از جای امنی که دارد. هنوز خیرهام و سرم درد میکند و چشمهام را میبندم تا پیک با سیصد گرم ژامبون خشک و سیصد گرم زیتون بدون هسته و قوطی نوشابهی انرژیزا برسد، کمی بخوابم. میگوید: دلتنگی همیشه بوده و هست هنوز و او میگوید: باید برای فهمیدنش کمی دورتر بایستم و میگوید: فکر میکردم خودت میدونی، که هیچوقت غیر از این نبوده و من نمیدانستم و تازه از کجا باید همه اینها را میدانستم. باید برای خواب کمی بنوشم. بیشتر از کمی. آنقدر که سرم سنگین شود و چشمهام تار ببیند و کلمات را اشتباه را هجی کنم و حالا سرم درد میکند هنوز. روز پنجم سفر از خواب بیدار میشوم و او در آغوشم گرفته و از پنجرهی چوبی و دیوارهای سبز به تپه نگاه میکنیم و یادمان نیست که شب را روی تپه مانده بودیم و آنقدر نوشیده بودیم که سرمان و زبانمان سنگین شده بودند و حالا هنوز هم نمیدانیم از روی تپه خیرهایم به پنجرهی چوبی یا از پنجرهی چوبی خیرهایم به تپه. میگوید: کولهی سفرت رو ببند. و من هنوز فکر میکنم تا اقیانوس راه زیادی مانده. خوابیدهام و بوی بهارنارنجِ کلمات مدهوشم کردهاند و میگوید: گفته بودم تا همیشه. و میگوید: همین یک برش یک عمر زندگی رو کفایت میکنه و من از کجا باید میدانستم. چشمهام تار میبیند و او در او فرو میرود و من زبانم سنگین شده از بس نوشیدهام و چیزی به اذان صبح نمانده. و چیزی به شب واقعه نمانده و سفر هنوز مانده. هیچوقت نفهمیدم یکی بودند یا دوتا. بعد که خوب نگاه کرده بودم فهمیده بودم که نمیشود چیزی که هست را توضیح داد به کسی. قرعه به اسمم درآمده بود و حالا توضیح دادنش برای اینها که خیلی که خوششانس باشند زندگی غیرمعمولی نصیبشان شده، کار خندهداریست. همین چند ساعتی که گذشت فهمیدم که نمیشود بعضی چیزها را توضیح داد یا آنطور که او میگوید: ناتوان از گفتن. فقط من با همین سری که درد میکند و چشمهای نیمه بینا، میفهمم قشنگ یعنی چه. آن جوانک شاعر هم یک بار سعی کرده بود همین را بگوید: قشنگ یعنی چه؟ و حالا فقط من میدانم قشنگ یعنی چه. من که قرعه به اسمم درآمده و چیزهایی دیدهام که هزار سال است کسی ندیده و کسی نشنیده و کسی لمس نکرده. فقط من معنی رودخانه را میفهمم و معنی سرما را و معنی پاییز را. میگوید: همیشه دوستت داشتم و میگوید: چیزی بیشتر از دوست داشتن. و من فکر میکنم که آبهای البه و سن در نهایت هر دو به یک اقیانوس میریزند. و من ساکت، خیرهام به تعبیر عاشقانهی اشکال و فکر میکنم خوشبخت یعنی من. و نمیتوانم بگویم قشنگ یعنی چه، وقتی کسی قشنگی ندیده. یا آنجور که من دیدهام، ندیده. قشنگ آن شبهای روشن بود، شبهای خوشبختی که برای یک عمر بس بود. و از آن شبها هنوز مانده شبهای دیگرش، هزار شبِ واقعه و هزار شبِ سفر و من هنوز خوشبختم و میدانم قشنگ یعنی چه، ولی ناتوانم از گفتن و بهتزدهام هنوز از این همه کشف و از این همه رهایی. که امشب رهاترم از دیشب و باید تنم را به آبهای اقیانوس بسپارم. کسی زنگ خانه را میزند.
|| اندیشه
اگر به یاد آورده باشی
زن ایستاده بود گوشهای توی مرکز خرید و قوطی رب گوجهفرنگی بزرگی را توی دستش گرفته بود و لباسی با رنگی طوسی ملایم تناش بود و زیبا بود. من آن طرف بودم و توی خیال خودم بودم و قفسهها را نگاه میکردم و قیمتها را نگاه میکردم و خرید نمیکردم و میچرخیدم بلکه چیزی که به آن نیاز داشتم را پیدا کنم که چشمم به زن ایستاده توی فروشگاه افتاد که قد بلند بود و شبیه کسی بود که انگار جایی دیده باشم و به یاد نمیآوردم و با همهی این حرفها زن زیبا بود. زن ایستاده بود و بیرون باد میوزید و باد که میوزید هوا سرد بود و من توی فروشگاه بودم و باران نمیبارید و سالهای سال بود که ندیده بودم زنی توی فروشگاهی رب گوجه فرنگی توی دست ایستاده باشد گوشهای و زل بزند به جایی نامعلوم. با خود فکر میکردم که توی زندگی ما آدمها روزهای زیادی بوده که باید زل میزدیم به جایی نامعلوم، روزهای بسیار دیگر نیز آمده یا خواهد آمد که زنی را ببینیم ایستاده توی فروشگاه و منتظر و خیره به جایی نامعلوم با قوطی بزرگ رب گوجه فرنگی توی دست. من از این روزهای بسیار برگشتهام، تو از این روزهای بسیار بازگشتهای و نمیدانی کی و کجا روزی دیگر خواهد رسید که زنی را ببینی زل زده به جایی نامعلوم با رب گوجه فرنگی توی دست
سالها پیش اگر بود، به اختیار تو اگر بود، میتوانستی عاشق آن زن شوی. تو آن روز را به یاد نمیآوری، تو آن نگاه را به خاطر نمیسپری، همانجوری که آمده، میرود و پشت غبار انبوهی از خاطرات نامعلوم محو میشود یا به گریز میرود و بر نمیگردد. نوشتن از آن زن، یعنی به خاطر سپردن، یعنی به یاد آوردن، یعنی رفتن کنار آن زن و دوشادوش او خیره شدن به جایی نامعلوم. نوشتن یعنی به خاطر آوردن همهی نگاهها و تلاقی نگاهها. یعنی عاشق زنی بشوی که توی فروشگاه ایستاده با قوطی بزرگ رب گوجه فرنگی توی دست. تو از این نوشته باز میگردی، بارها به زنی خیره شدهای که توی فروشگاه ایستاده. پیش از این، بارها این زن را دیدهای، بارها عاشق او شدهای و او را به خاطر نمیآوری. از آفتاب گذشتهای و او را به یاد نمیآوری، توی برف راه رفتهای ، به سگهای گرسنه نان دادهای و او را به خاطر نمیآوری. توی آفتاب تابستان، توی خیابان کریمخان، توی خیابان انقلاب راه رفتهای و او را به یاد نمیآوری. روی سنگهای خارای کوهستان نشستهای، بر بلندترین قله و بر فراز کوهها و سنگها و درختان به جایی نامعلوم خیره شدهای و آن زن را توی فروشگاه به خاطر نمیآوری. او در خاطرت جایی مانده تا روزی که بازگردد. به یادش نمیآوری و به افسونش گرفتار میشوی و خیال میکنی او را به خاطر داری و نداری و خیره میشوی و مشتاق میشوی و مینگری و در خود مینگری و به زن خیره میشوی و کسی را نمییابی و او آشنای تو نیست.
تو از این نگاه باز میگردی، تو روزی روزگاری از چنین نگاهی بازگشتهای، تو جایی خیره شدهای، زل زدهای و بعد عاشق شدهای، چه عاشقیتی؟ ثانیه، لحظه است، ابدیت لحظه در نوشتن ثبت میشود. از آن لحظه بازگرد و آن را بنویس. بنویس که زنی خیره شده بود به روبهرو و پیش از آن که صورتش را به سوی تو بچرخاند، تو عاشقش شده بودی یا میخواستی عاشقش بشوی و در فاصله رسیدن به او و گذشتن از کنارش بارها توی دل خود به نجوا با او حرف زدی و حین حرف زدن از کنارش گذشتی و او پشت سر ماند با نگاه خیره به جایی دور و قوطی رب گوجهفرنگی توی دست. از کنار او گذشتی، به یاد میآوری چون فقط توی قصههاست که آدمها بیهوا برمیگردند به عقب، بیهوا عاشق میشوند و بیهوا گرفتار نگاه آن زن میشوند و دست برنمیدارند و آن قدر میروند تا عاشقیت کار دستشان بدهد. اینها را توی قصهها مینویسند و توی واقعیت تو از کنار آن زن میگذری و بعدها که گذشتهای و به خاطر آوردهای که گذشتهای مینشینی و با خود فکر میکنی که بنویسم که میتوانستم که میشد که عاشق آن زن بشوم و آن نگاه را ادامه دهم تا ابدیت که ابدیت میتواند امتداد همان یک لحظه باشد اگر که دانسته باشی، اگر که به یاد آورده باشی که آن زن، زیبا بود.
نویسنده || داوود پنهانی
عریانتر از هر چراغی
اول پاییز بود و بعد تاریک شد. برگهای نور، قطره قطره جذب زمین شدند و تاریکی، شاخه شاخه عریانتر شد. پاییز تاریک بود و بعد ما بودیم در میانهی تاریکی، چنان عریان؛ روشنتر از هر چراغی.
چشمها را آرام آرام بستیم مثل نارون که برگ برگ پاییز میشود. همارض هم تاریک شدیم. اینطور نبود که یکی کمی از چشمش باز باشد یا یکی کمی بستهتر. همهی قدمها در یک ارض بود، در دو نت چسبیدهی سیاه به چهار ضرب و یک گامِ سفید سکوت. نه کسی کمی جلوتر را دیده بود و نه کسی کمی بیشتر چشیده بود. و گاهی هم روی نتی یا نتهایی توقف کرده بودیم و آرشه را تا جا داشت کشیده بودیم.
از شکافِ پشت کلمات دیده بودیم. بیشتر او و بعدتر من. اول او و کمتر من. کلمه که جایی بلند بود و جایی پهن، جایی شکم داشت و جایی مست، لمیده بود و گاهی در خواب، بیدار بود. در تراکم و ازدحام، تلنبار بودند و حاشیهنشین و بیمسافر؛ کلماتِ من. و بعد مسافر رسیده بود با چمدان جادویی کلماتش. کمی که مانده بود دیدم چطور زهر را از کلمه میگیرد و در باران میخیساند و به شاخههای بهارنارنج آویزان میکند و بعد مزمزهاش میکند در گوشهای به خواب رفتهی من.
و بعد ما بودیم در میانهی تاریکی. ذره ذره تاریک شده بودیم. و ذره ذره نقطهای از ما روشن میشد. مثل همان کلمات که میگفتند برای به دست آوردن چیزی باید چیزی دیگر را از دست بدهی. روشنایی را از دست میدادیم و روشنتر میشدیم. شبها، معبد همه محرابِ میعاد و معراج بود بیکه همعرض بوده باشیم. یکی از این طرف و یکی از آن طرف، آغشته به تاریکی در زمین فرو میرفتیم و در همعرضیِ هم، به روشنی بالا میآمدیم. در سیالیت قدمهامان بیکه ارض و عرض مفهومی داشته باشند. در جهانی فراخ و بیپایان که از هر طرف که میرفتیم به هم میرسیدیم.
و بعد ما بودیم در میانهی تاریکی، چنین عریان. به ازای هر شبی که روشنتر میشدیم، عریانیمان هم بیشتر میشد. که روشنایی کمسوی روز را تاب نمیآوردیم و با چشمبندی روز را به روشنایی خودمان میرساندیم. بینایی را از دست میدادیم و بیناتر میشدیم. تاریکی مطلق یا روشنایی مطلق، یا عریانی؟ چنین عریان که ما هستیم. روشنتر از هر چراغی در بارانی که ریز ریز باریده بود تمام وقت. آنقدر راه رفته بودیم در مه، در باران و خاکستری ابرها را بارور کرده بودیم که رسیده بودیم به گل یخ که فصل سرد را بشارت میداد.
و حالا ما هستیم در میانهی تاریکی، چنین عریان؛ روشنتر از هر چراغی، در آستانهی فصل سرد. آغشته به پولکهای زمهریر و شاخهای گل یخ، آویخته میان انگشتهای او و من. که بارورمان میکند چون شعلههای سرخی در سپیدی عریان و تاریکی زمهریرِ ما، تا رسیدن به رویش در آستانهی فصلی دیگر که آمدن او را نوید میدهد.
حالا ما هستیم. روشنتر از هر چراغی و عریانتر از هر زمهریری. من هستم و کلمات شاعر. حالا صبح به صبح عطر بهارنارنجها بیدارم میکند و شب به شب ملاحت کلمات باران خورده به خوابم میبرند.
|| اندیشه
اوفلیا؛ ناقوس نیمشب
زن به انتظار نشسته، در خوابهایی که به کابوس میزنند تازگی: مردِ رفته میآید. نیامده برمیگردد. زن چشم چسبانده به شیشه. به چراغی که پشت پنجرهای خاموش مانده ماههای گذشته. نمیبیند پنجرههای دیگر را. روشناییهای دیگر را. و سایهای را نمیبیند که چشم چسبانده به شیشه، به چراغی که پنجرهی زن را روشن میکند. گاهگاهی. زن به هیچ خیره است و سایه به زن.
سایه در تاریکی و در سکوت، سیگار به دست، به سیگارِ میان انگشتهای زن نگاه میکند. میبیند دودِ سیگار را که محو میکند گاهی صورت زن را. و میبیند که زن شبی پشت روشنی پنجره موهای بلندش را تا نزدیکی گوشها کوتاه میکند. و اشکهای زن را میبیند. خسته نمیشود سایه از تماشا. از سکوت.
سایه نزدیکتر میشود. زن آرام نیست. راه میرود مدام. پشت پنجره. گریه میکند مدام. پشت پنجره. سایه نزدیکتر شده. زن حرکت سایه را میبیند و میگذرد.
زن در هالهی اندوهش خاکستری شده. پرهیب مرد به نزدیکی زن رسیده. زن لحظهای سایه را میبیند و دوباره برمیگردد به قدمها. این طرف به آن طرفِ پنجره.
زن پشت پنجره به خواب رفته. مرد از پرهیبش فاصله میگیرد و دستش را کمی به طرف زن میبرد. دست را و سایهاش را برمیگرداند. زن چشم که باز میکند بوی ناآشنا را حس میکند. سیگاری روشن میکند. راه میرود. گریه میکند و به خواب میرود دوباره.
سایه نزدیک میشود دوباره. نزدیکتر از شب قبل. جریان تند خون، نبض میزند در تمامش. انگشتها را نزدیکتر میبرد و خیسیِ گونههای زن را میگیرد. خیسیِ انگشتها را بو میکشد. پرهیب مرد است که حرف میزند.
– زیستن در خلأیی که تو ترسیمش کردی.
صورت زن که چرخیده به شانهی چپش، تکانی میخورد و خمیدهتر میشود. مرد و پرهیبش در کلماتاند هنوز.
– میدیدمت شبها در سکوت. میدیدمت با موهای بلند و موهای کوتاه. میدیدمت که از معلوم به مجهول میرفتی. پشت پنجره.
زن پشت پلکهاش سایهای را میبیند که پشت پنجره این طرف و آن طرف میرود. سایه در کنار زن مانده تا بیداری. که خیسی پسزده از پلکها بگیرد. که زن را آب نبرد.
زن چشم باز میکند به سایه. مرد به خواب رفته است. زن بوی ناآشنا را به یاد میآورد.
– صدای پاهات رو میشنیدم گاهی. چشم که میچرخوندم نبود کسی.
زن به انگشتهای خیس مرد نگاه میکند. صورتش را به انگشتها نزدیک میکند و بوی خودش را حس میکند.
– معلومم هنوز. تا مجهول میرم پشت پنجره و برمیگردم به من. تو چطور از سایه رد شدی؟
مرد انگشتهای زن را میان انگشتهاش میگیرد. بو میکند.
– در حال تهنشین شدنی تو. مثل دُردهای شراب.
چشمهای مرد بستهاند هنوز. باز میکند چشمها را. زن کمی فاصله میگیرد.
– در صلحم ولی. در آرامش.
مرد سیگار روی لبهای زن را روشن میکند و سیگار خودش را از آتش سیگار زن میگیراند.
– این جشن ویرانیه. با خطوط سایههای تو.
زن پلکهاش را به روی دود سیگار باز و بسته میکند.
– جشنِ ویرانی! جشنِ ویرانی! سایهت رو میدیدم گاهی. یا دود سیگارت رو پشت پنجرهای خاموش.
مرد به طرف زن تکان میخورد. انگار منصرف شده باشد برمیگردد. برمیگردد و چشمها را میگذارد روی زن بمانند.
– شب، مدار بیقرار وسوسه است.
تکهای از شعر زن را میخواند. زن شعر را ادامه میدهد.
– … از پیِ پنجرهای تابان. شب تکرار صدای زنجره است پشت پنجرهی خاموشم.
مرد نشسته روی صندلی با چشمهایی که قدمهای زن را دنبال میکنند. زن پشت به مرد میایستد. مکث میکند. ردِ نگاهش به پنجرهی همیشه خاموش میرسد. پشت پنجره قدم میزند. برمیگردد. کنار مرد روی زمین مینشیند.
– زندگی واقعی خستهم نمیکنه.
و سرش را روی پاهای مرد میگذارد. مرد جملهی زن را چند بار تکرار میکند. آه میکشد و تکرار میکند. آه میکشد.
– باید سیگاری افروخت.
صورت زن که روی پاهای مرد است جریان تند خون در مرد را میشنود. زن انگشتهای مرد را به دهانش نزدیک میکند و سیگار را افروختهتر میکند. مرد هنوز تکرار میکند.
– زندگی واقعی خستهم نمیکنه. پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست.
زن بلند میشود. راه میرود روبروی مرد. مرد نمیبیندش. مانده در جملهی زن. زن راه میرود و سیگار مرد را با خود این طرف و آن طرف میبرد. مرد زمزمه میکند.
…Das wirkliche Leben macht mich nicht müde –
زن پشت به مرد میایستد. به خاموشیِ پنجرهی روبرو نگاه میکند و کمی بعد برمیگردد رو به مرد. مرد در سایهی زن زمزمه میکند.
– پایان جهان، آواز اندوهناکیست… نور، زنی میشود که سهم من از او یکی شدن با سایهاش در تاریکیست.
زن خم میشود و در سایهی مرد چمباتمه میزند. با مرد زمزمه میکند.
– سهم من از او یکی شدن با سایهاش در تاریکیست.
در سایهی هم به خواب میروند. چشم که باز میکنند پاییز شده. مرد در چشمهای زن میخواند.
– در خلوت روشن با تو گریستهام برای خاطر زندگان.
زن زمان را فراموش کرده. و پنجره را. هراسان بلند میشود. خودش را به پنجره میرساند. پنجره خاموش است هنوز. نمیداند چند شب و روز از پنجره گذشته. نمیداند چند شب و روز در سایهی مرد خواب بوده. چشمها را بازتر میکند. سایهی مرد، و خواب در سایهی مرد را به یاد میآورد. فکر میکند طعم تازهای داشته سایه. طعمی شبیه به شیرین. شبیه به لذت. شبیه به خواب. طعمی تازه که هیچکدام از اینها نیست. به طرف مرد برمیگردد.
– باید سیگاری افروخت.
مرد سیگار را برای زن روشن نگه داشته.
– میان شب در مجالِ بیرحم انتظار، تو را مینگرم.
زن سیگار را از انگشتهای مرد میگیرد. مرد از روی صندلی بلند میشود. زن مینشیند روی صندلی مرد.
– روزهایی هستن که پر از حفرهان.
مرد روی خط محو دایرهای دورِ زن راه میرود. گهوارهی زن را تکان میدهد و دور و نزدیک میشود. زن آهنگی محزون میخواند.
– روز پر از سیاهچالهست و من روی آب راه میرم.
مرد به پنجره رسیده. همان جایی میایستد که زن را میدیده از پنجرهی خودش. به همان جایی نگاه میکند که نگاه زن را دیده بوده شبها و روزها. به پنجرهای خاموش. پنجرهای در شباهت کامل با پنجرهی خودش. برمیگردد. زن را نگاه میکند. صدای زن در زن غرق میشود.
– باید به آب بزنم.
و دسته گلی در آغوش روی آب دراز میکشد. مرد آرام نزدیک میشود. آب زن را آرام در خود و با خود میبرد. مرد زانو میزند به تماشا.
– چرا که از آنِ توست زیبایی.
زن آرام به خواب میرود و مرد آرام در مالیخولیای زن سِحر میشود.
– وسوسهی خواب است یا بیداری اینجا در بزم تو؟
مرد با زن و با آب میرود. آرام و مسحور. زن در خواب و در آب میرود. آرام و مسحور.
نویسنده || اندیشه
از اندیشهها
سایهی درونِ آینه
سایهی درونِ آینه خورشید به نیمروز نرسیده. از نیمروز که بگذرد تازه به اینجا که منم میرسد. ساعتی بعد از نیمروز، اول به شانههام...
قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی چه؟ "آنها را تجربه نکردم، بر من حادث شدند." یک جایی توی یکی از کتابهای نویسندهی مورد علاقهام خواندم. و فکر کردم که آنها را...
اگر به یاد آورده باشی
اگر به یاد آورده باشی زن ایستاده بود گوشهای توی مرکز خرید و قوطی رب گوجهفرنگی بزرگی را توی دستش گرفته بود و لباسی با رنگی طوسی ملایم تناش...
عریانتر از هر چراغی
عریانتر از هر چراغی اول پاییز بود و بعد تاریک شد. برگهای نور، قطره قطره جذب زمین شدند و تاریکی، شاخه شاخه عریانتر شد. پاییز تاریک بود و...
کرانهی البه
کرانهی البه در فاصلهای که آن کلاغ از بالای سر ما پرید تا وقتی که پردهها از بغضی پنهانی پر شدند، زمان زیادی نگذشت. با انگشتانِ همآغوش، به قصد باغ...
یک عاشقانهی آرام
یک عاشقانهی آرام هرگز ندیده بودم روحم را در این پرواز بیوقفه در این باران مدام سیگار؟ سیگار و آه خیس از باران شناورم در زمان و تو...
پیاماس
پیاماس پیرمرد آچار را میچرخاند. میچرخاند که همهاش را باز کند. با هر چرخش آچار، پیچی هم در من بسته میشود. عصبها یکی یکی بسته میشوند. خشم بسته...
در حقیقتِ آنچه عشق نیست
در حقیقتِ آنچه عشق نیست تا اکنون که نوبت یوسف در آمد نشان حُسن پیش او میدادند. من و برادر کهین که نامش حزن است روی بدان جانب نهادیم، چون آنجا...
اوفلیا؛ ناقوس نیمشب
اوفلیا؛ ناقوس نیمشب زن به انتظار نشسته، در خوابهایی که به کابوس میزنند تازگی. مردِ رفته میآید. نیامده برمیگردد. زن چشم چسبانده به شیشه....
تنها نسخه جایگزین برای زیستن، نوشتن است.
سوزان سانتاگ
از کتابها
